پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

تمام زندگی من

4روزگی

اینجا داشتی میرفتی آز تیرویید و زردی بدی که خداروشکر تیرویید نداشتی و زردیتم پایین بود نفس مامان ...
29 ارديبهشت 1392

10روزگی

اینجا 10 روزته یعنی 1/11/1391 و خاله حمیده تو رو روی شکم خوابونده  منم دارم حرص میخورم   ...
29 ارديبهشت 1392

ختنه مبارررررررک گلم

سر گلم عزیز دلم 20 فروردین 92 ختنه کردی از شب قبلش کلی استرس داشتم به هر طریقی بود بالاخره شبو گذروندم .       ساعت 8:20 دقیقه با مامان بزرگ و بابابزرگ وبابایی رفتیم مطب برا ختنه منشی گفت اول داروهاتو بهت بدیم .دارو رو دادیم وبا بابایی رفتی توی اتاق آقای دکتر موذن داشتم از نگرانی غش میکردم خدایا یهو صدای گریه ات بلند شد همزمان منم اشکام ریخت طاقت گریه هاتو نداشتمو ندارم عزیز مامان بعد چند لحظه با بابایی امدی بیرون منشی گفت این بی حسی بود شیر بدین بهش تا بخوابه  بعد ار اینکه خوابیدی با کلی معطلی و وقتی همه مریضا رفتن شما هم رفتین تو اتاق با منو بابایی اما بابا منو بیرون کرد باز دل تو دلم نبود که چی میشه اما خ...
29 ارديبهشت 1392

نفس مامان

نفس مامانی از همون اول که بدنیا امدی دوست داشتی بایستی ،وقتی ایستاده نگهت میداشتیم با پا زور میزدی به زمین و گریه هات کمی آروم میشد کمی که بزرگتر شدی دستاتو میگرفتم و بلندت میکردم اما  25 فروردین بود تا دستتو گرفتم با گردنو شونهات بلند شدی نشستی قربونت برم و بعدش ایستادی کلی زوقتو کردم الانم تا گریه میکنی دستتو میگیرم وشروع میکنی زور زدن واسه بلند شدن گریه هات یادت میره و آروم میشی منم هر دقیقه این کارو تکرار میکنم . مامان بزرگت برا شوخی میگه قبل نشستن راه میری آخه به نشستن تنها رضایت نمیدی میخوای پاشی وایسی عزیز مامان خبلی دوست دارم تو بزرگترین هدیه از طرف خدایی ...
29 ارديبهشت 1392

لحظه سخت زندگی من

پسرکم ،تاج سرم ،نفسم ،عمرم ،الهی مامان بمیره و دوباره همچین روزی نبیبنه   30/1/92 ساعت 1 شب توی بغلم بودی و تو یه دست دیگم تشکچه ات بود خدا منو بکشه که دستمو پشت کمرت نگرفتم داشتیم میرفتیم توی اتاقت که یه هو به پشت خم شدی عزیز دلم چنان گریه ای کردی که نگو صورتت سیاه و کبود شد نفست رفت و نفس منم رفت بابایی ازم گرفتتو آرومت کرد اما من شروع کردم بلند بلند گریه کردن داشتم خفه میشدم اگه برا کمر نازت اتفاقی می افتاد من چیکار میکردم؟ خدایا خودت پرهاممو برام نگه دار من طاقت گریه هاشو ندارم ...
29 ارديبهشت 1392

افتادن حلقه

عزیزم مبارککککککککککککک  30/1/91 همگی(ما،خاله سمیه اینا ،خاله حمیده اینا،دایی عبدالله اینا ،دایی کاظمینا ) خونه عزیزینا جمع شدیم تو حیاط نشسته بودیمو جوجه کباب میکردیم . اونجا من پوشکتو داشتم عوض میکردم که دیدم حلقه ختنه ات افتاده ایشالله به سلامتی مبارکت باشه گلم. مامانی یه دنیا دوست داره    
29 ارديبهشت 1392

حرفای مادرانه

تمام زندگی من پسر خوشکلم قلب من فقط و فقط برای تو میزنه. وقتی میخندی انگار دنیارو بهم میدن مامانی خیلی دوست داره تو بزرگترین هدیه ی خدایی من از خدای مهربونمون بابت همچین هدیه ای ممنونم. نمیدونم میتونم برات یه مامان خوب و یه دوست مهربون باشم یا نه؟ از وقتی توی وجودم ریشه دوندی مهرت به دلم نشست اونقدر دوست داشتم هر روز که میگذشت روزارو خط میکشیدم و به انتظار فردا مینشستم تا تمام شه و  آرزوم دیدنت بود تا بیای تو بغلم . حالا که امدی دلم میخواد خوب بزرگت کنم و از جونم بیشتر از هدیه ی تکرار نشدنی خدا مراقبت کنم و بزرگ شدنت و ببینم رشد کردنتو قد کشیدنتو جونیتو و... ببینم . خنده هات ،گریه کردنات،نفس کشیدنات، بازی کردنات و خی...
29 ارديبهشت 1392

غلت زدن

عزیز مامان گل من 20/2/92 ساعت نزدیکای 2 صبح بود که کامل غلت زدی من داشتم ناهار برا فردا درست میکردم تو هم بیدار بودی و داشتی بازی میکردی من تو آشپزخونه مشغول بودم امدم بهت سر بزنم که دیدم کامل غلت زدی و از رو تشکت امدی رو زمین و رو شکم خوابیدی داری تلوزیون میبینی. مامان عاشقته عزیزمممممم ...
29 ارديبهشت 1392

کوتاه کردن موهات

عزیز مامانی دیروز ظهر من موهاتو کوتاه کردم. عزیز دلم پسر نازم دیروز بعد از اینکه با بابا جون حمامت دادیم خوابوندمت .رفتم سراغ قیچی آوردمش و موهای جلو سرت که سیخ میشد میرفت بالا رو کوتاه کردم . همینطور موهای بغل سرت . مامانی عاشقتهههههههههههههه ...
29 ارديبهشت 1392

4ماهگیت مباررررررررررررررررررررررررررررررررررک

چهار ماهگیت مبارک پسر گلم پسر عزیزم الهی مامان فدات بشه که داری تو تب میسوزی  امروز با عمه سمیه رفتیم بهداشت واکسن 4 ماهگیتو زدی.       وقتی خانمه سوزن و تو پات فرو کرد چنان نهی گفتی که مامان دلش ریش ریش شد تو نمیدونی مامان چقدر دوست داره . بعد واکسن بهت شیر دادم تا آروم شدی بعدم گذاشتمت تو کالسکه و رفتیم خونه مامان جون اولاش خوب بودی و کمی هم خوابیدی اما از ساعت 2 دیگه گریه هات شروع شد و کلی درد کشیدی . الان دیگه اونجوری گریه نمیکنی و فقط تب میکنی مدام ایشالله که درد دیگه نیاد سراغت تبتم بیاد پایین مامانی . پرهامم مامان خیلی دوست دارهههههههه قد:68 وزن:8200 با لباس دور سر:43 ...
29 ارديبهشت 1392